برهم خوردن . [ ب َ هََ خوَرْ
/ خُرْ دَ ] (مص مرکب ) پریشان شدن . درهم شدن . (فرهنگ فارسی معین )
: از نسیمی دفتر ایام برهم میخورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن .
صائب .
باطن آسوده از یک حرف برهم میخورد
غنچه تا خواهد نفس بر لب رساند بیدل است .
میرزا بیدل (از آنندراج ).
تَقفقُف ؛ برهم خوردن دندان . (از منتهی الارب ). || منفسخ شدن . سر نگرفتن . بهم خوردن : معامله شان برهم خورد. (یادداشت دهخدا). || به آخر رسیدن : تعزیه برهم خورد؛ یعنی بپایان رسید و مردمش متفرق شدند. (یادداشت دهخدا). || مضطرب گشتن . || برپا شدن فساد و فتنه . (فرهنگ فارسی معین ).