برهنه شدن . [ ب ِ رَ ن َ
/ ن ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) عریان شدن . لخت شدن . انحسار. انسراح . انکشاف . تجرد. تعری . تکشف . حسور. عری . کشاط
: چو زو بازگشتم تن روشنم
برهنه شد از نامور جوشنم .
فردوسی .
بسیار برهنگان دیدم پس از پوشیده شدن تن ، و پوشیدگان پیش از برهنه شدن که نماندند. (مرزبان نامه ). اعوار؛ برهنه شدن جای از سوار چنانکه بر وی زخم توان زدن . (تاج المصادر بیهقی ). جَلَع؛ برهنه فرج شدن . (از منتهی الارب ).
-
برهنه شدن کمر از حلیه ٔ زر ؛ جدا شدن زیورهای کمر بسبب نوک سخت خارها
: کمرکشان سپه را جداجدا هر روز
کمر برهنه به منزل شدی ز حلیه ٔ زر.
فرخی .
-
برهنه شده ؛ عریان . رود
: وآن کوه برهنه شده ازبرف نگه کن
افکنده پرندین سلبی بر کتف و دوش .
ناصرخسرو.
|| خالی شدن : جلا، جله ، جلهة؛ برهنه شدن پیش سر کسی از موی . (از منتهی الارب ).
-
برهنه شدن سر ؛ بی کلاه شدن آن . بی تاج گشتن
: سرانجام بختش کند خاکسار
برهنه شود آن سر تاجدار.
فردوسی .
|| آشکار شدن : تسعسع؛ برهنه شدن دندان از لب . (از منتهی الارب ).
-
برهنه شدن راز (روی پوشیده راز) ؛ آشکار شدن آن . برملا گشتن آن . فاش شدن آن . از پرده بدر افتادن آن
: همی گشت زآنگونه بر سر جهان
برهنه شد آن رازهای نهان .
فردوسی .
ببینیم تا چیست آغازشان
برهنه شود بی گمان رازشان .
فردوسی .
فرستاده چون پاسخ آورد باز
برهنه شد آن روی پوشیده راز.
فردوسی .
هم آنگه در دژ گشادند باز
برهنه شد آن روی پوشیده راز.
فردوسی .
|| بی برگ شدن . بی بر شدن : تمشق ؛ برهنه شدن شاخ . (از منتهی الارب ). || بی غلاف شدن . از غلاف بدر آمدن
: در ظل فتح یابد عالم لباس امن
چون شد برهنه چهره ٔ خورشیدوار تیغ.
مسعودسعد.
اختراق ؛ برهنه شدن شمشیر. (از منتهی الارب ).