بریان شدن . [ ب ِرْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) برشته شدن . کباب شدن . اِنشواء.(از تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). تقلّی . (از تاج المصادر بیهقی ). نُضج . (از دهار)
: ز تیغ تو الماس بریان شود
زمین روز جنگ تو گریان شود.
فردوسی .
من از دخت مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدم .
فردوسی .
در دلو نور افشان شده ، زآنجا بماهی دان شده
ماهی ازو بریان شده ، یکماهه نعما داشته .
خاقانی .
گاهی ز جان بیجان شدم گاهی ز دل بریان شدم
هر لحظه دیگرسان شدم هر دم دگرگون آمدم .
عطار.
و رجوع به بریان شود.
-
بریان شده ؛ کباب شده . برشته شده . مشوی . مشویة. و رجوع به بریان شود.
|| به مجاز، در سوز و گداز شدن . سخت غمگین و متأثر گشتن
: به ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم .
فردوسی .
-
جان و تن به مهر کسی بریان شدن ؛ در مهر کسی سوختن و زار و ناتوان گشتن در آتش عشق وی
: مر مرا بفریفت از آغاز کار
تا شدم بریان به مهرش جان و تن .
ناصرخسرو.
-
دل بریان شدن بر کسی ؛ در سوز و گداز شدن
: دل من همی بر تو بریان شود
دو چشمم شب و روز گریان شود.
فردوسی .
-
روان بریان شدن ؛ سخت غمگین و در سوز و گداز شدن
: همانا که آن خاک گریان شود
روانش بدین سوک بریان شود.
فردوسی .
-
سینه بریان شدن ؛ سخت متأثر و غمگین و در سوز و گداز شدن
: ز درد تو خورشید گریان شود
همان ماه را سینه بریان شود.
فردوسی .