بزبان گرفتن . [ ب ِ زَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) (از: ب + زبان + گرفتن ) برداشتن بزبان . بزبان آوردن
: چنان گداخت مرا فکر آن دهان و میان
که می توان بزبان چون خبر گرفت مرا.
صائب (از بهار عجم ).
|| کنایه از سخنان ناسزا گفتن و نیز رسوا کردن . (بهار عجم ) (آنندراج ). || نواختن . (یادداشت دهخدا)
: آن لطف کو که تا ز برش زود نگذرم
از گرمی سخن بزبانم گرفته بود.
شانی تکلو (از بهار عجم ).
من چون هدف نمی روم از جای خویشتن
مژگان او عبث بزبانم گرفته است .
صائب (از بهار عجم ).
دیگر بطعن عشق بتانم گرفته اند
طوطی نیم ، چرا بزبانم گرفته اند؟
محمدسعید اشرف (از بهار عجم ).
نرمی ز هرکه دیده گرفتار گشته ام
حرفم که مردمان بزبانم گرفته اند.
محسن تأثیر (از بهار عجم ).
عیشم بزبان گرفته گوئی
کز خاطر غم شدم فراموش .
طالب آملی (از بهار عجم ).