بسیط. [ ب َ ] (ع ص ، اِ) گسترده . ج ، بُسُط و بسائط. (منتهی الارب ). گسترده . (از ناظم الاطباء) (آنندراج )
: خندقی چون بحر محیط با قعری بعید و عرض بسیط در پیرامن آن کشیده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوتش بآخرآمده . (گلستان ). || زمین . عالم . (مؤید الفضلاء). مأخوذ از تازی در فارسی جای فراخ و گسترده باشد. (غیاث ). زمین فراخ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). زمین . (مهذب الاسماء). چیزیکه فراخ باشد. (غیاث ). در لغت بمعنی مبسوط یعنی منشور مانند زمین واسع. (از کشاف اصطلاحات الفنون )
: پهنه و اقلیم ایران در بسیط توران افزاید. (سندبادنامه ص
10)... علی الخصوص در بسیط این دولت . (سندبادنامه
18).
اگر چه در بسیط هفت کشور
جهان خاص جهاندار است یکسر.
نظامی .
دفع یأجوج ستم را در بسیط مملکت
عدل تو حصن حصین چون کوه خارا ساخته .
مبارکشاه غزنوی .
گرد عالم حلقه کرده او محیط
ماند حیران اندر آن خلق بسیط.
مولوی .
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط.
سعدی (بوستان ).
نویین اعظم آنکه بتدبیر و فهم و رای
امروز در بسیط ندارد مقابلی .
سعدی (قصاید).
فی الجمله بسیطی اصفهان نام و محیطی فلکش رام ، اندازه طول و عرضش بیش از فکرت تیزرو هیأت اندیش . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ). || (اصطلاح هندسی ) سطح . عرض منقسم در دو جهت یعنی طول و عرض سطح باشد که بسیطش نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات فنون چ
1 ص
146). || خالص ، بی آمیغ. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مفرد بدون آمیزش . (فرهنگ نظام ). ناب ، نیامیخته . (فرهنگ فارسی معین ). || ساده یا ساذج . (نشوءاللغة ص
95). چیز غیرمرکب . (مؤید الفضلاء). ساده . تجزیه ناپذیر. مقابل مرکب : و یشرب حزنبل بسیطا. (ابن بیطار ج
2 ص
20). || مرد فراخ زبان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || باقی نبیذ در قنینه . || مرد گشاده روی . (مهذب الاسماء).
-
بسیطالجسم والباع ؛ تناور و توانا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
بسیطالوجه ؛ درخشان روی از شادی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
بسیطالیدین ؛ جوانمرد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
بسیط جهان ؛ سطح جهان . روی جهان
: نتافتست چنین آفتاب بر آفاق
نگستریده چنین سایه بر بسیط جهان .
سعدی (قصاید).
به نیکی و بدی آوازه در بسیط جهان
سه کس برند غریب و رسول و بازرگان .
سعدی .
-
بسیط خاک ؛ سطح خاک ، روی خاک
: گر بسیط خاک را چون من سخن پیرای هست
اصلم آتش دان و فرعم کفر و پیوندم ابا.
خاقانی .
امروز کس نشان ندهد بر بسیط خاک
مانند آستان درت مأمن رضا.
سعدی (گلستان ).
-
بسیط زمین ؛ سطح زمین . (ناظم الاطباء). روی زمین
: دیگر قسم (از حوادث ) بر بسیط زمین افتد چون چشمه ها و رودها و سوم قسمت که در زیر زمین باشد چون گوهرها و زاجها. (کائنات جو، ابوحاتم اسفزاری )... سایه ٔ آفتاب رحمت آفریدگار است بر بسیط زمین . (سندبادنامه ص
6). ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته ... (گلستان ).
سعدی همه
۞ نفس که برآورد در سحر
چون صبح در بسیط زمین انتشار کرد.
سعدی (قصاید).
بیهوده در بسیط زمین این سخن نرفت
مردم نمی برند که خود میرود روان .
سعدی (قصاید).
بسیط زمین سفره ٔ عام اوست
برین خوان یغما چه دشمن چه دوست .
سعدی (گلستان ).
-
بسیط عالم ؛ سطح عالم . روی عالم
: هر سرو که در بسیط عالم باشد
شاید که به پیش قامتت خم باشد.
سعدی (رباعیات ).
-
بسیط غبرا ؛ روی خاک ، کنایه از سطح زمین
: در روز صبح دهم شهر رجب المرجب ، در حینی که قبه ٔ خضرا در آراستگی رشک چتر طاووس بود، و بسیط غبرا در فرح بخشی خجلت افزای حجله ٔ عروس ... (جهانگشای نادری چ انوار چ
1341 هَ . ش . ص
4 و ص
23 و تعلیقات ص
617). زمانه را هنگام کساد سوق ادبست و بسیط غبراخریدار جهل مرکب . (دره ٔ نادره چ شهیدی چ
1341 هَ . ش . ص
61). دایره ٔ زندگانیش در بسیط غبرا متقارب ... (ایضاً همان کتاب ص
83).
-
بسیط مُسَبّع ؛ کنایه از زمین به اعتبار هفت اقلیم . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
-
چاربسیط، چهاربسیط ؛ عناصر اربعه
: امر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کند
هفت محیط دایگی چاربسیط مادری .
خاقانی .
|| (در اصطلاح عروض ) نام بحریست از نوزده بحور شعر. (از غیاث ). به اصطلاح عروض بحر سیوم از بحور و بحر آن «مستفعلن فاعلن » به هشت مرتبه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از فرهنگ نظام ). جنسی از عروض شعر.(مهذب الاسماء). نام بحری که تقطیع «مستفعلن فاعلن » دو بار آید.
۞ (مؤید الفضلاء). بحریست از بحور مختص به عرب و آن مستفعلن فاعلن مستفعلن فاعلن باشد به دو بار و این بحر مخبون عروض و ضرب استعمال میشود. و در عروض سیفی آورده که بسیط اگر مجرد آید مسدس شود و اگر مثمن باشد البته عروض وضرب او مخبون باشد. (از کشاف اصطلاحات فنون چ
1 ص
146). || در تداول منطق بر نوعی قضیه اطلاق شود که محمول وجود یا عدم باشد. خواجه نصیر آرد: هر یکی از موجبه و سالبه (قضیه ) دو گونه باشند: یکی آنکه اقتضاءِ وجود یا عدم محکوم علیه کند، چنانکه گویی زید هست ، زید نیست و آن را بسیط خوانند. (اساس الاقتباس ص
67). || در اصطلاح حکما هر شیئی که غیر مرکب است و بعضی تعریف بسیط چنین کرده اند که هر چیز که جزو آن مشابه کل آن باشد چنانکه آب و خاک و آتش و باد علیحده علیحده . (غیاث ) (آنندراج ). در اصطلاح حکما بسیط به معنی مرکب و غیرمتجزی را گویند و قیل بسیط آنکه بعض وی مشابه کل باشد چنانچه آب . (مؤید الفضلاء). و جرجانی آرد: بسیط بر سه قسم است : حقیقی و آن چیزیست که بهیچ رو جزئی نداشته باشد همچون باریتعالی . و عرفی ، آن چیزیست که مرکب از اجسام مختلف طبایع باشد.و اضافی ، و آن چیزیست که اجزای آن نسبت به یکدیگر اقل باشد. و بسیط همچنین روحانی و جسمانی : روحانی مانند عقول و نفوس مجرد و جسمانی همچون عناصر. (از تعریفات جرجانی ). تهانوی در کشاف آرد: بسیط عبارتست از چیزی که او را جزئی بالفعل نباشد خواه آن چیز را جزئی بالقوه هست مانند خط و سطح و جسم تعلیمی ، یا آن چیزرا جزئی بالقوه نیست مانند وحدت و نقطه از اعراض و جواهر مجرد، مقابل آن مرکب است و آن چیزیست که آن راجزءِ بالفعل باشد. و در هر دو صورت گاهی به قیاس نسبت به عقل و گاهی به قیاس نسبت بخارج در نظر گرفته میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ
1 ص
146). و رجوع به همین کتاب و همین صفحه شود.
کلمه ٔ بسیط دارای معانی متعدد است و بر امور مختلف اطلاق شده است :
الف - آنچه جزئی نداشته باشد نه جزءِ عقلی و نه خارجی و بالجمله چیزی که هیچ نوع ترکیبی در آن راه نداشته باشد، نه ترکیب علمی و نه وصفی و نه خارجی و نه ذهنی و نه عینی خارجی و نه مقداری و سرانجام بسیطالحقیقه باشد و این چنین موجودی ذات حق است . ب -آنچه از اجسام مختلفةالطبایع ترکیب نیافته باشد مانند افلاک که هر یک را طبیعت نوعیه جداست و عناصر در حال خلوص و محوضت . ج - آنچه اجزایش نسبت به غیرش کمترباشد که بسیط اضافی هم میگویند. د - آنچه وجود محض باشد و مرکب از وجود و ماهیت نباشد و یا وجود آنها بر ماهیات آنها غالب باشد، مانند مجردات . هَ - آنچه جسم و جسمانی نباشد مانند عقول و نفوس . (از فرهنگ علوم عقلی چ
1341 هَ . ش .).
-
ادراک بسیط ؛ مراد علم فطری موجودات است به مبداء خود که علم بسیط گویند از آن جهت که عالم بعلم خود نمی باشند. (از فرهنگ علوم عقلی ).
-
بسیط الحقیقه ؛ موجودیست که بهیچ نحو از انحاء و بهیچ یک از اقسام ترکیب خارجی و ذهنی مرکب نباشد، نه مرکب از اجزاءِ خارجی مانند ماده و صورت و نه عقلی مانند جنس و فصل و نه اعتباری و نه اتحادی و نه مقداری و نه انضمامی و نه علمی و نه وصفی و نه اسمی و نه رسمی و این گونه موجود در عالم یکی است و واجب الوجود بالذات و من جمیعالجهات است و کل الاشیاء است . (از فرهنگ علوم عقلی ).
-
بسیط خارجی ؛ موجود به وجود واحد مانند سواد وبیاض . (از ملاصدرا بنقل فرهنگ علوم عقلی ).
-
جسم بسیط ؛ عنصری . (اقرب الموارد). جسم عنصری . (ناظم الاطباء). ساده مقابل مرکب .
-
جهل بسیط ؛ مقابل جهل مرکب . ندانستن چیزی که بناچار باید انسان بدان دانا باشد. (از تعریفات جرجانی ).
-
علم بسیط ؛ ادراک بسیط. رجوع به ادراک بسیط شود.
-
قیاس بسیط ؛ مقابل قیاس مرکب . رجوع به قیاس شود.