اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

بصر

نویسه گردانی: BṢR
بصر. [ ب َ ص َ ] (ع اِمص ) بینائی . ج ، ابصار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (مؤید الفضلاء) :
رادی آمیخته است با کف او
همچو بادیده ٔ بصیر بصر.

فرخی .


ای آنکه تن به روی تو دیده شود همه
از عشق روی تو همه دیده بصر شود.

مسعودسعد.


کی باشدش بصر چو بجای دو دیده هست
انگشت وار چوبی کرده بچشم در.

مسعودسعد.


ای مرا همچو جان و دیده عزیز
این وآن از تو یافت عمر و بصر.

مسعودسعد.


کعبتین وار پیش زخم قضا
همه تن چشم و بی بصر مائیم .

خاقانی .


چون زره گرچه همه تن چشمم
نه بدیدن بصری خواهم داشت .

خاقانی .


بلی آفرینش است اینکه بامتزاج سرمه
بدو چشم اکمه اندر مدد بصر نیاید.

خاقانی .


بر آن رفت فتوی در آن داوری
که هست از بصر هر دو را یاوری .

نظامی .


بصر منتهای کمالش نیافت .

سعدی (بوستان ).


|| حاسه ٔ دیدن . (از اقرب الموارد). بینایی . ج ، ابصار. (آنندراج ) (از مهذب الاسماء). حس دیدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 26). قوت باصره قوتی است مترتب در ملتقای دو عصب مجوف که محل ابصار است یعنی واسطه در ابصار است و بوسیله آن ابصار حاصل میشود. نیرویی است در دو عصب مجوفی که به هم تلاقی میکنند آنگاه جدا میشوند و سرانجام بچشم میرسند. نورها و اشکال و رنگها بدانها ادراک شود. (ازتعریفات جرجانی ). قوه ای است مترتب در ملتقای دو عصب مجوف که محل ابصار یعنی بوسیله ٔ آن ابصار حاصل میشود. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی ). و رجوع به کشاف اصطلاحات فنون و دستور العلما و کلمه ٔ ابصار در فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی شود. || (اِ) چشم . (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). نظر. (المنجد). عین . (اقرب الموارد). ج ، ابصار. (اقرب الموارد). دیده :
سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت
جوینده ز نایافتن خیر، امان را.

ناصرخسرو.


بجز حمارش مشمار ای بصیر بصر
اگرچه او بسر اندر چو تو بصر دارد.

ناصرخسرو.


گر من درین سرای نبینم در آن سرای
امروز جای خویش چه باید بصر مرا.

ناصرخسرو.


چون سیاهی عنب کآب دهد سرخ شما
سرخی خون ز سیاهی بصر بگشائید.

خاقانی .


همچون صبح از پی شب ژاله ببارم چندان
که سپیدی بسیاهی بصر درگیرم .

خاقانی .


ما را بصر ز چشمه ٔ حسن تو خورده آب
آن آب نوش زهره شده تا گریسته .

خاقانی .


پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد پای سستی .

نظامی .


دوران باخبر در حضورند و نزدیکان بی بصر دور. (گلستان ).
هر نظری را بصری داده اند
هر بصری را اثری داده اند.

خواجو.


آنجا که بصر نیست چه خوبی و چه زشتی .

حافظ.


- آب بصر ؛ کنایه از گریه :
خاک بغداد در آب بصرم بایستی
چشمه ٔ دجله میان جگرم بایستی .

خاقانی .


- اهل بصر ؛ مردم بینا. افراد بافهم . روشن بینان . روشن دلان . بینادلان . صاحبان بینش . خداوندان بینش : چنانکه دو مرد در چاهی افتند یکی بینا یکی نابینا اگرچه هلاک میان هر دو مشترک است اما عذر نابینا بنزدیک اهل خرد و بصر مقبولتر باشد. (کلیله و دمنه ). نفاذ کارها به اهل بصر و فهم تواند بود... (کلیله و دمنه ).
شاه جهان نظم غیر داند از سحر من
اهل بصر گوشت گاو دانند از زعفران .

خاقانی .


گر لطف تو خرید مرا بس شگفت نیست
کاهل بصر خرند بسیم و زر آینه .

خاقانی .


بصر روشنم از سرمه ٔ خاک در تست
قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم .

سعدی (خواتیم ).


- بصربسته ؛ چشم بسته . کور :
چو شل کرده باشی رگ آب دیده
بصربسته ٔ توتیائی نیابی .

خاقانی .


- بصر حق ؛در اصطلاح صوفیه عبارت است از ذات حق تعالی به اعتبار شهود وی بمعلوماتش . رجوع به کشاف اصطلاحات فنون شود.
- بصر رسیدن کسی را ؛ چشم رسیدن . چشم زخم رسیدن او را :
ای گر بصری بتورسیده
بی دیده شده چو در تو دیده .

نظامی .


- بی بصر ؛ نابینا. بی چشم :
ببازار تو مشتری بی بصر به
که جانان خریدن بصر برنتابد.

خاقانی .


زآنکه آیینه ٔ بدین خوبی
حیف باشد بدست بی بصری .

سعدی (طیبات ).


سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو
ای بی بصر من میروم او میکشد قلاب را.

سعدی .


بارها گفته ام این روی بمردم منما
تاتأمل نکند دیده ٔ هر بی بصرت .

سعدی (طیبات ).


هرگز من ازتو نظر با خویشتن نکنم
بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری .

سعدی (طیبات ).


- سمع و بصر شدن ؛ گوش و چشم شدن . دقت کردن :
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا بسر همه سمع و بصر شدم .

سعدی (طیبات ).


- صلوةالبصر ؛ نماز مغرب و فجر که میان تاریکی و روشنی گزارده میشود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
- فراشهای بصری ؛ نام بعض اعصاب مغزی است . رجوع به تشریح میرزا علی ص 801 شود.
- نوربصر ؛ نور چشم . فروغ دیده .
|| بمجاز، فرزند. اولاد. || دانایی و علم . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). دانش . (مهذب الاسماء).علم ، و از آن است : عمی الابصار اهون من عمی البصائر.ج ، ابصار. (از اقرب الموارد). علم ، الحدیث : العامل بلابصر کالرامی بلا وتر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). ج ، ابصار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
چادر بسر. [ دَ / دُ ب ِ س َ ] (اِ مرکب ) کنایه است از زن . لچک بسر.
بسر کردن . [ ب ِس َ ک َ دَ ] (مص مرکب ). بسر بردن . (آنندراج ). به آخررسانیدن چیزی را. رجوع به سر کردن شود : نه یاررا ز غم خود خبر توانم کرد...
بسر خویش . [ ب ِ س َ رِ خیش ] (ق مرکب ) بسر خود. باستقلال خود. (شرفنامه ٔ منیری ). بر سر خویش . (مؤید الفضلاء) (آنندراج ). رجوع به بر سر خویش و...
بسر باری . [ب ِ س َ ] (ص مرکب ) حمل شده ٔ به روی سر و به روی بار. (ناظم الاطباء). باری که بر سر بود. (مؤید الفضلاء).
کلم بسر. [ ک َ ل َ ب ِ س َ ] (ص مرکب ) بمزاح یا تحقیر، کنایه از معمم . آخوند. دستاربند. مندیل بند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گالی بسر. [ ب ِ س َ ] (اِ) ۞ دسته بسه بامهای پوشالی بزبان گیلی . گالی پوش .
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
دیگ بسر. [ ب ِ س َ ] (ص مرکب ) وجود موهومی که کودکان را از آن ترسانند و گاه بر کسی پوستین وارونه پوشند و دیگی بر سر او نهند و بکودکان نمای...
بسر وچشم . [ ب ِ س َ رُ چ َ / چ ِ ] (ترکیب عطفی ، ق مرکب ) بسر و دیده . رجوع به بسرو جان شود. بجهت تعظیم امر در وقت قبول کردن کاری گویند. و...
بسر کشیدن . [ ب ِ س َ ک ِ / ک َ دَ ] (مص مرکب ) بر سر کشیدن یکدفعه . لاجرعه کشیدن . (غیاث ) (آنندراج ). یکباره نوشیدن : جام داغی از جنون ، عالی...
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ صفحه ۶ از ۱۰ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.