بطن . [ ب َ ] (ع اِ) شکم . خلاف ظهر (مذکر است ). ج ، اَبْطُن و بُطنان و بُطون . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). شکم انسان و حیوان . (فرهنگ نظام ). شکم . (آنندراج ) (مؤید الفضلاء) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص
27) (مهذب الاسماء) (غیاث ). خلاف ظهر و آن مذکر است و گویندتأنیث آن لغتی است . (از اقرب الموارد): فمنهم من یمشی علی بطنه . (قرآن
45/24). للبث فی بطنه . (قرآن
144/37). || شکم . (ناظم الاطباء)
: یونان که بود مادر یونس ز بطن حوت
یادی نکرد و کرد ز عصمت جهان بخود
تا تازه کرد یاد اوایل بدین خویش
تا زنده کرد مذهب یونانیان بخود.
دقیقی .
جهان را اولین بطنی زمی بود
زمین را آخرین بطن آدمی بود.
نظامی .
بعصیان مبتلا گردد که بطن و فرج توأمند. (گلستان ).
-
عبدالبطن ؛ بنده ٔ شکم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (دزی ج
1 ص
97). شکم پرست . (دزی ج
1 ص
97) (ناظم الاطباء).
|| شکم هرچیز. (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). || درون چیزی . ج ، بطنان . (آنندراج ). جوف هر چیزی . (از اقرب الموارد). اندرون . نهان
: روان خمر و چنگ اوفتاده نگون
شده بط ز بطن خود آغشته خون .
سعدی (بوستان ).
-
القت الدجاجة ذابطنها ؛ تخم نهاد آن مرغ . (ناظم الاطباء). بیضه نهادن ماکیان . (منتهی الارب ). فی المثل : الذئب یغبط بذی بطنه لانه لایظن به الجوع ابداً و انما یظن به البطنة لعدوه علی الناس و الماشیة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). این مثل را برای کسی آورند که حال وی بظاهر نیک و در باطن بد باشد. (از اقرب الموارد).
-
القت المراة ذابطنها ؛ یعنی زاد آنرا. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
-
بطن بلد ؛ درون شهر.
-
بطن سماء ؛ آن سوی آسمان که با ما دارد. (مهذب الاسماء).
-
بطن مکه ؛ اندرون مکه . (مهذب الاسماء)
: و هوالذی کف ایدیهم عنکم و ایدیکم عنهم ببطن مکه . (قرآن
24/48)؛ واوست آنکه بازداشته دستهای آنها را از شما و دستهای شما را از آنها در وادی مکه . (از تفسیر ابوالفتوح رازی ). و رجوع به امتاع الاسماع ص
295 شود.
-
بطن وادی ؛ اندرون کوه . (از آنندراج ).
-
ذوالبطن ؛ پلیدی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
-
صاحت عصافیر بطنه ؛ یعنی گرسنه شد (از اقرب الموارد).
-
طلب بطن الارض ؛ خواستن خود را در عمق زمین پنهان کردن . (دزی ج
1 ص
97).
-
فی بطن السوق ؛ مرکز. مرکز بازار. (دزی ج
1 ص
97).
|| گروه کمتر از قبیله یا کمتر از فخذ و زاید از عمارة. ج ، ابطن و بطون . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). قبیله ٔ کوچک . (فرهنگ نظام ). قبیله . (مؤید الفضلاء) (مهذب الاسماء). قبیله ٔ خرد. (آنندراج ). دسته ای از مردم کوچکتر از عماره . ج ، بُطون . (مفاتیح ). کمتر از قبیله . (از اقرب الموارد). قسمت کوچکتر از عماره و آن کوچکتر از فصیله و آن کوچکتر از قبیله و آن کوچکتر از شعب . (منتهی الارب ). || نام یکی از طبقات ششگانه ٔ قوم تازی است . (سمعانی ). || طبقه ٔ چهارم از طبقات انساب عرب و آن طبقه ای است که انساب عماره مانند بنی عبد مناف و بنی مخزوم در آن منقسم میشوند. ج ، بطون و ابطن . (از صبح الاعشی ج
1 ص
309). || پشت و نسل عُتَرْبن حبیب ، بطنی است از هوازن . (منتهی الارب ). بنوعَتود بطنی است از طی . (منتهی الارب ). عجلان ، بطنی است از انصار. (منتهی الارب )
: اعیان هر دو بطن از بنی هاشم علویان و عباسیان برطاعت و متابعت وی بیارامیدند. (تاریخ بیهقی ).انوشروان با همه ٔ دلتنگی خرسند شد گفت چندین بطن بروزگار دراز برخیزد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
97). نسب ایشان . (اسماعیلیان شبانکاره ) با بطنی میرود از فرزندان منوچهر سبط آفریدون . (همان کتاب ص
164). سه بطن از ایشان . (همان کتاب ). || جانب درازتر پر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). سوی درازتر. (مهذب الاسماء). جانب درازی پر مرغ . (آنندراج ). شق درازتر پر. ج ، ابطن و بطون و بطنان . (از اقرب الموارد). || زمین مغاک . ج ، بُطنان . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). زمین نشیب . ج ، بطون . (مهذب الاسماء). || جنین . علوق . نطفه . (دزی ج
1 ص
96). نطفه ٔگیاه : ان ذابطن بنت خارجة اراها جاریة؛ کودک در شکم دختر خارجه (زوجه ام ) یک دختر است و من آنرا از اینجا می بینم . (دزی ج
1 ص
7،
96). || مجموعه ٔ بچه هائی که ماده از یک شکم میزاید. (دزی ج
1 ص
97). چندقلو. (در تداول عوام ).
-
نَفیسة من اول بطن ؛ زنی که برای نخستین بار وضع حمل کند. (دزی ج
1 ص
97).
-
هم من فرد بطن ؛ بچه های یک شکم هستند. (دزی ج
1 ص
97).
|| زمانی که از گیاهان (درختان میوه دار) سخن گویند، هر برداشت محصول را بطن نامند. (دزی ج
1 ص
97). || بطن ؛ برای تمام آبهای زیرزمینی که در جهت جنوب بشمال جریان دارد بکار میرود. (دزی ج
1 ص
97). || قسمتی از زمین مابین نیل و سلسله جبال لیبی (آفریقا). (دزی ج
1 ص
97).
-
بطن یا بطن محشی یا بطن خنزیر ؛ روده ٔ خوک که از گوشت پخته انباشته شده باشد.(دزی ج
1 ص
97). سوسیس
۞ (درتداول امروز).
-
بطن الساق ؛ پس زانو. (دزی ج
1 ص
97).
-
بطن پیچیده گوش ؛ گوش داخلی
۞ .
-
بطن قلب ؛ رجوع به ذیل قلب شود
: و از اندرون دل دو گشادگی است فراخ ، یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ و طبیبان آنرا [ هریک از آن دوگشادگی را ] بطن القلب گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
-
داءالبطن ؛ جوع گاوی . جوع بقری . (دزی ج
1 ص
97).
-
لبطن ؛ سرنگون شدن . (دزی ج
1 ص
97 از نویری ).