بکف آوردن . [ ب ِ ک َ وَ دَ ] (مص مرکب ) بدست آوردن و تصرف نمودن . (ناظم الاطباء). در قبض و تصرف خود آوردن . (آنندراج )
: مرد بخرد هرچه بخواهد بکف آرد.
فرخی .
گرآری بکف دشمن پرگزند
مکش درزمان بازدارش ببند.
اسدی .
ترا کنون که بهار است جهد آن نکنی
که نانکی بکف آری مگر زمستان را
ناصرخسرو.
گردون بکفایت بکف آورد رکابش
آری چه عجب کسب شرف کار کفات است .
انوری (از آنندراج ).
ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند
تا تو نانی بکف آری و بغفلت نخوری .
(گلستان ).
دل بسی خون بکف آورد ولی دیده بریخت
اﷲاﷲ که تلف کرد و که اندوخته بود.
حافظ.
|| ظاهر کردن . (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء).