بلا دیدن . [ ب َ دی دَ ] (مص مرکب ) رنج دیدن . (فرهنگ فارسی معین ). آزار دیدن . دچار اذیت و آزار شدن
: گفت این آزادمرد در هوای ما بسیار بلاها دیده است . (تاریخ بیهقی ص
285). این عبدا... صاحب برید بود... و بسیار بلا دید. (تاریخ بیهقی ).
هم از زهر من کس گزندی نبیند
من از زخم کس هم بلایی نبینم .
خاقانی .
زبس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل
که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست .
مسعودسعد.
ضرورتست بلا دیدن و جفا بردن
ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی .
سعدی .
صبر قفا خورد و به راهی گریخت
عقل بلا دید و به کنجی نشست .
سعدی .
|| به مصیبت دچار شدن . (فرهنگ فارسی معین ).