بندگی کردن . [ ب َ دَ
/ دِ ک َدَ ] (مص مرکب ) خدمت کردن . اطاعت کردن
: یکی بندگی کردم ای شهریار
که ماند ز من در جهان یادگار.
فردوسی .
صد بندگی شاه ببایست کردنم
ازبهر یک امید که ازوی روا شدم .
ناصرخسرو.
بعهد تو نسزد بندگی غیر تو کردن
نکرد بر لب دریا کسی بخاک تیمم .
ابن یمین .
حافظ برو که بندگی بارگاه شاه
گر جمله می کنند تو باری نمی کنی .
حافظ.
|| طاعت و عبادت کردن
: گر همی نعمت دایم طلبی او را
بندگی کن بدرستی و به بیماری .
ناصرخسرو.
بندگی هیچ نکردیم و طمع میداریم
که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید.
سعدی .