بو آمدن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) بو شنیدن . به مشام رسیدن بو. پراکنده شدن بو چنانکه ببویند آن را
: گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفتگو نمیآید
گمان برند که در عودسوز سینه ٔ من
نبود آتش معنی که بو نمی آید.
سعدی .
|| احساس کردن . درک . فهمیدن و فهمیده شدن
: گفتی از حافظ ما بوی ریا می آید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی .
حافظ.
در تداول عامه : به طوری که بویش می آید. رجوع به بوی آمدن شود.