بوته . [ ت َ
/ ت ِ ] (اِ) رستنی و درخت پر شاخ و برگی را گویند که بسیار بلند نشود و به زمین نزدیک باشد. (برهان ) (جهانگیری ). رستنی که بسیار بلند نشود و به زمین نزدیک باشد. (فرهنگ فارسی معین ). درخت کوچک که بسیار بلند نباشد. (غیاث اللغات ). رستنی و درخت پر شاخ و برگی را گویند که پربلند نشود و بزمین نزدیک باشد چنانکه خار را بوته ٔ خار گویند و گلها و ریاحین نزدیک بزمین را نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ). هر گیاه پر شاخ و برگی که چندان بلند نشود و به زمین نزدیک بود و نوعاً رستنی کوچکتر از درخت را بوته میگویند. (ناظم الاطباء).
-
بوته ٔ خار ؛ خار. درختچه ٔ خارناک ، چون گون و جز آن
: زمانه بوته ٔ خار از درشتخویی تست
اگر شوی تو ملایم جهان گلستانست .
صائب .
|| ظرفی که از گل حکمت (طین الحکمة) ساخته باشند و طلا و نقره و امثال آن در آن بگدازند و معرب آن بوتقه و بعربی خلاص گویند. (از برهان ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). بوته ٔ زرگری . (ناظم الاطباء). ظرفی که زرگران ، سیم و زر در آن گدازند و گاه نیز گویند. (انجمن آرا). بوته را معرب کرده «بوتقه » گویند. (از انجمن آرا) (آنندراج ). ظرفی که از گل سازند و زر و سیم و مانند آن در آن گدازند و بوتقه ، معرب آن است . (رشیدی ). ظرف کوچکی که از گل سازند و در آن طلا و نقره گدازند. (غیاث اللغات ). در زرگری ظرف گودی است ، تا طلا را بخود بکشد و شمش را در آن می نهند و در کوره میگذارند تا ذوب شود. (یادداشت بخط مؤلف )
: نوای ناله غم اندوته دونو
عیار زر خالص بوته دونو
بوره سوته دلان گرد هم آئیم
۞که قدر سوته دل ، دل سوته دونو.
باباطاهر (دیوان ).
اگر نیستم من ستم یافته
چو آهن به بوته درون تافته .
سپیده دمش گشت و کوره سپهر
هوا بوته ٔ زر گدازنده مهر.
اسدی .
تو گفتی یکی بوته بُد ساخته
بجوشیدگی سیم بگداخته .
اسدی .
پراکنده سیماب در هر مغاک
چو در بوته بگداخته سیم پاک .
اسدی .
نه نه که گر فلک بودم بوته
و آتش بود اثیر نه بنگدازم .
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 463).
نگرفتت عیار اثیر فلک
که مگر بوته ٔ عیار نداشت .
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 62).
تو گویی که در بوته ٔ کارزار
زبرجد همی حل کند بهرمان .
مسعودسعد.
یک من نرم آهن بیاورد... و به آتش اندربرد تا بگدازد و ببوته اندربگردد. (نوروزنامه ).
تا خاک مرا بقالب آمیخته اند
بس فتنه که زین خاک برانگیخته اند
من بهتراز این نمیتوانم بودن
کز بوته مرا چنین برون ریخته اند.
(منسوب به خیام ).
بادیه بوته است و ما چون زر مغشوشیم راست
چون بپالودیم از او خالص چو زر کان شویم .
سنایی .
تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک
آن زر اندر بوته ٔ عالم نخواهی یافتن .
خاقانی .
زر نهاد تو چون پاک شد به بوته ٔ خاک
نه طوق و تاج شود چون ز بوته گشت جدا.
خاقانی .
در بوته ٔ خاک سازی اکسیر
آتش ز اثیر و آسمان دم .
خاقانی .
دوش آمد و گفت از آن ما باش
در بوته ٔ امتحان ما باش .
عطار.
چنان نمود مرابوته های سیم شگفت
که بوته های زر اندر میان آتشدان .
کمال الدین اسماعیل .
کافران قلبند و پاکان همچو زر
اندر این بوته درند این دو نفر.
مولوی .
سیاه سیم زراندود چون به بوته برند
خلاف آن به در آید که خلق پندارند.
سعدی .
زین بوته ٔ پر از خبث و غش گریز از آنک
خوش نیست دربلای سرب مانده کیمیا.
سراج الدین قمری .
بر آن تیر کز شستش آمد به در
سوی بوته شد راست مانند زر.
سلمان ساوجی .
خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوته ٔ هجران کنند.
حافظ.
-
بوته ٔ خاک ؛ کنایه از بدن و قالب انسان . (برهان ) (آنندراج )(انجمن آرا) (رشیدی ) (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء).
-
بوته ٔ زرگری ؛ ظرفی که از گل حکمت (طین الحکمة) سازند و طلا و نقره و مانند آن را در آن بگدازند. (از فرهنگ فارسی معین ).
|| بچه ٔ آدمی و سایر حیوانات را گویند، عموماً و بچه ٔ شتر، خصوصاً. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ) (جهانگیری ) (رشیدی ). بچه ٔاشتر. (غیاث ). || نشانه ٔ تیر. (برهان ) (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). نشانه ٔ تیر. چه در امثال است که : بوته ٔ ملامت شدیم ؛ کنایه از این باشد که هدف تیر ملامت شده ایم . (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). || زلف . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص
512)
: بوته بر عارض آن نگار نهاد
دل ما را به عشق خار نهاد.
(لغت فرس اسدی ).
|| نقاشی بر صفحه ٔ آئینه و محبره که قلمدان گویند و امثال آن از لباس و شال کنند و آنرا گل و بوته گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). گلی که بر روی پارچه وجز آن نقش کنند و گل و بته ، بته جقه ای ... (فرهنگ فارسی معین ). گلی که بر روی پارچه و جز آن نقش می کنند.(ناظم الاطباء).
-
بوته امیری ؛ نقشه ای از نقشه های قالی است . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
بوته جقه ای ؛ بته جقه ای . نقشی چون جقه . رجوع به جقه شود.
-
گل و بوته ؛ نقش گل و گیاه که نقاش میکشد. (فرهنگ فارسی معین ).