بوسه دادن . [ س َ
/ س ِ دَ ] (مص مرکب ) پیش آوردن صورت ، جهت بوسیدن . (ناظم الاطباء). تقبیل . (المصادر زوزنی )
: میلاومنی ای فغ و استاد توام من
پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه بستان .
رودکی .
بستی قصب اندر سر ای دوست بمشتی زر
سه بوسه بده ما را ای دوست بدستاران .
عسجدی .
|| بوسیدن . ماچ کردن . (فرهنگ فارسی معین ). بوسه زدن
:چو نزدیک شد رستم شیرزاد
برفت و روان دست او بوسه داد.
فردوسی .
بپرسید و بر دست او بوسه داد
ز دیدار آن خوب رخ گشت شاد.
فردوسی .
رسول دست بوسه داد و خادم ، زمین بوسید و بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
376). از اسب فرود آمد و رکاب او را بوسه داد. (تاریخ بخارا).
چو از دیدن روی خود گشت شاد
یکی بوسه بر پشت آیینه داد
عروسی که این سنت آرد بجای
دهد بوسه آیینه را رونمای .
نظامی .
بوسه دادندی بدان نام شریف
رو نهادندی بدان وصف لطیف .
مولوی .
چو بر خاکم بخواهی بوسه دادن
لبم را بوسه ده اکنون همانیم .
(دیوان شمس ).
بوسه دادن به روی یار چه سود
هم بدان لحظه کردنش بدرود.
سعدی .
بتک را یکی بوسه دادم به دست
که لعنت براو باد و بر بت پرست .
سعدی .
چو بینی یتیمی سر افکنده پیش
مده بوسه بر روی فرزند خویش .
سعدی .
آنکه بر صید شاه دام نهد
بوسه بر دست هر غلام دهد.
اوحدی .
لبش امروز و فردا میکند در بوسه دادنها
نمیداند ز خط چون دشمن کم فرصتی دارد.
صائب .
-
زمین بوسه دادن ؛تعظیم کردن . بوسه دادن زمین
: پس آنگهی چو بر او خواند و بوسه داد زمین
گر استماع فتد بعد منتّی بسیار.
کمال الدین اسماعیل .