اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

به

نویسه گردانی: BH
به . [ ب ِه ْ ] (ص ) در ایرانی باستان «وهیه » ۞ (اوستا «ونگه ، وهیه » ۞ .«بارتولمه ص 1405» نیز «وهو» ۞ صفت است بمعنی خوب و نیک و به . «بارتولمه ص 1395». سانسکریت «وسو» ۞ ، پارسی باستان «وهو» ۞ ، پهلوی «وه » ۞ . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). خوب و نیک . (برهان ). خوب و نیک و پسندیده . (انجمن آرا) (آنندراج ). بهتر. نیکوتر. خوبتر :
قند جداکن از اوی دور شو از زهروند
هرچه به آخر بِه است جان ترا آن پسند.

رودکی .


شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله بکف برنهاده بِه ْ زیغال .

رودکی .


باده خوریم اکنون با دوستان
زآن که بدین وقت می آغرده به .

خفاف .


گمان برده کش گنج بر استران
بود بِه ْ چو بر پشت کلته خران .

ابوشکور.


زدن مرد را تیغ بر تار خویش
بِه ْ از بازگشتن ز گفتار خویش .

ابوشکور.


نگر ز سنگ چه مایه بِه است گوهر خرد
ز خستوانه چه مایه بِه است شوشتری .

معروفی .


ای پسر جور مکن کارک ما دار بساز
بِه ْ از این کن نظر و حال من و خویش بهاز.

قریعالدهر.


ملوک زمان را کدامین ذخیره
بِه ْ از ذکر باقیست ز ایام فانی .

فریدون العکاشه .


ز زال گرانمایه داماد بِه ْ
نباشد همی داند از که و مه .

فردوسی .


همی گفت هر کس که مردن بنام
بِه از زنده دشمن بدو شادکام .

فردوسی .


خاری که بمن درخلد اندر سفر هند
بِه ْ چون بحضردر کف من دسته ٔ شب بو.

فرخی .


بر در تو صد ملک و صد وزیر
بِه ز منوچهر و بِه از کیقباد.

فرخی .


باﷲ نزدیک من ، بِه زین سوگند نیست
کز همه دیوان ملک دودبرآرد بهم .

منوچهری .


نیست یک تن بمیان همگان ایدر بِه ْ
اینچنین زانیه باشد بچه ٔ اهرمنی .

منوچهری .


بمردن به آب اندرون چنگلوک
بِه از رستگاری به نیروی غوک .

عنصری .


نه از اندوه تو سودی فزاید
نه از تیمار تو فردا بِه آید.

(ویس و رامین ).


چو امید داری نباشم بدرد
که امید نیکو بِه از پیشخورد.

اسدی .


احمد بگریست و گفت بِه از این می باشد که خداوند میاندیشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354).
آن بِه ْ که نگویی چو ندانی سخن ایراک
ناگفته بسی بِه ْ بود از گفته ٔ رسوا.

ناصرخسرو.


نه کمتر شوند این چهار و نه افزون
نه هرگز بدانند بِه ْ را ز بدتر.

ناصرخسرو.


هرچه بر لفظ پسندیده ٔ او رفت و رود
پادشاهان جهان را بِه از آن نیست تحف .

سوزنی .


ای مه به هنرمندی از صاحب و از صابی
وی بِه ْ به جوانمردی از حاتم و ازافشین .

سوزنی .


سخن بِه ْ است که ماند ز مادر فکرت
که یادگار هم اسمانکوتر از اسما.

خاقانی .


حاصل دنیا که یکی طاعت است
طاعت کن کز همه بِه ْ طاعت است .

نظامی .


لطفت به کدام ذره پیوست دمی
کان ذره بِه ْ از هزار خورشید نشد.

(از ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول ص 270).


هست تنهایی بِه از یاران بد
نیک چون با بد نشیند بد شود.

مولوی .


اسب تازی اگر ضعیف بود
همچنان از طویله ای خر بِه ْ.

سعدی .


نادان را بِه ْ از خاموشی نیست ... و گر این مصلحت بدانستی نادان نبودی . (گلستان ).
چون نداری کمال و فضل آن بِه ْ
که زبان در دهان نگه داری .

سعدی .


اگرچه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان بِه ْ.

حافظ.


دی عزیزی گفت حافظ می خورد پنهان شراب
ای عزیز من گناه آن بِه ْ که پنهانی بود.

حافظ.


- امثال :
بِه از راستی در جهان کار نیست .

فردوسی .


حدزده بِه ْ بود که بیم زده .

سنایی .


صحبت نیک را ز دست مده
که و مه به شود ز صحبت بِه ْ.

سنایی .


دلی آسان گذار از کشوری بِه ْ .

(ویس و رامین ).


بداندیش شاه جهان کشته بِه ْ .

فردوسی .


راز دوست از دشمن نهان بِه ْ .

سعدی .


بِه است از روی نیکو نام نیکو .

(ویس و رامین ).


به از روی خوب است آواز خوش .

سعدی .


با ما بِه ْ از این باش .
- به روزگار ؛ خوشبخت . آنکه دارای روزگار خوب باشد :
به رستم چنین گفت پس شهریار
که ای نیک پیوند بِه ْروزگار.

فردوسی .


مبادا که بیدادگر شهریار
بود شاد بر تخت و بِه ْروزگار.

فردوسی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۵۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۰ ثانیه
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
یگانه . بی‎همتا . بی‎مانند . بی‎نظیر . یکتا
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
تعیین بها
نمک به حرامی . [ ن َ م َ ب ِ ح َ ] (حامص مرکب ) ناسپاسی .نمک ناشناسی . کافرنعمتی . کفران . حق ناشناسی : اگر تا به حالا نمک به حرامی از او ظاهر نشد...
مردم به دور. [ م َ دُ ب ِ ] (ص مرکب ) مردم گریز. یالقوزک . (یادداشت مرحوم دهخدا).
لنگه به لنگه . [ ل ِ گ َ / گ ِ ب ِل ِ گ َ / گ ِ ] (ص مرکب ) تابه تا (کفش ). ناجور: این کفشها لنگه به لنگه است ؛ ناجور است . رجوع به لنگه شود.
کوچ به کوچ . [ ب ِ] (ق مرکب ) رفتن به تواتر و پی درپی باشد. (برهان ). رفتن از منزلی به منزل دیگر بدون درنگ و توقف و اتراق . (ناظم الاطبا...
دم به آب زنک . [ دُب ِ زَ ن َ ] (اِ مرکب ) قسمی از دم جنبانک درشت تر و کوتاهتر از دم جنبانک . سقاچه . رفراف . خاطف ظله . قسمی مرغ خرد که بر لب آب...
حرف به حرف . [ ح َ ب ِ ح َ ] (ق مرکب ) طابق النعل بالنعل . حذو نعل بنعل . حرفاً بحرف .- حرف به حرف خواندن ؛ بدقت و بتمام خواندن : زن زنی ...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.