بهم آمدن . [ ب ِ هََ م َ دَ ] (مص مرکب ) جمع شدن . گرد شدن . یکی شدن .بهم پیوستن دو چیز. سر بهم آوردن . (فرهنگ فارسی معین ). جمع شدن و بسته شدن . (ناظم الاطباء)
: و ایشان بهم آمدند چون کوه
برداشته نعره ها بانبوه .
نظامی .
رفت بسی دعوی از این پیشتر
تا دو سه همت بهم آید مگر.
نظامی .
|| بیکدیگر متناسب یا شبیه بودن . با یکدیگر برازنده بودن : عروس و داماد و پدر و مادر و نوکر و آقا بهم می آیند. || التیام پذیرفتن . سر زخم بهم آمدن . ملتثم شدن ، چنانکه قرحه یا جراحتی . || آرام گرفتن : دیشب چشمهایم بهم نیامد. || منقبض شدن و بروی هم کشیده شدن . || قهر کردن و آزرده شدن . || غضبناک شدن . || متنفر شدن . || رنجیده شدن . || مضطرب و پریشان شدن . (ناظم الاطباء).