بهم خوردن . [ ب ِ هََخوَرْ
/ خُرْ دَ ] (مص مرکب ) تصادم کردن . برخورد کردن . (فرهنگ فارسی معین ): بهم . خوردن دو اتوبوس . || منحل شدن جمعیت خاصه حزب : بهم خوردن تعزیه .بهم خوردن مجلس . بهم خوردن وضع. || آشوب شدن مزاج : بهم خوردن حال شخص . (فرهنگ فارسی معین ).
-
بهم خوردن مینا ؛ کنایه از حرکت یافتن میناست تا آنچه در آن است بسبب آن حرکت برهم خورد.(آنندراج )
: بس که خونم با می گلرنگ می آید بجوش
میخورد بر هم مزاجم گر خورد مینا بهم .
اثر (از آنندراج ).
-
بهم خوردن وضع ؛ دگرگون شدن وضع. (آنندراج )
:دارد همه جا خنده چو ترکیب مفرح
تأثیر بهم خورده ز بس وضع زمانه .
محسن تأثیر(از آنندراج ).