بهم زدن . [ ب ِ هََ زَ دَ ] (مص مرکب ) مخلوط کردن و زیر و رو کردن . (فرهنگ فارسی معین ). مخلوط کردن و بی ترتیب کردن و آشفته کردن . (ناظم الاطباء): چای را بهم زدن . || خراب و پریشان کردن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خراب کردن . بی ترتیب کردن . آشفته ساختن . (فرهنگ فارسی معین )
: گر باد فتنه هر دو جهان رابهم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست .
حافظ.
حل رموز عشق در اوراق محنت است
بیهوده چند دفتر راحت بهم زنیم .
طالب آملی (از آنندراج ).
-
دل بهم زدن ؛ غثیان و تهوع باشد
: هر دخل که بی جاست بهم زد دل ما را
همچون مگس افتاد در آش سخن ما.
نعمت خان عالی (از آنندراج ).
|| مالی یا اموالی بهم زدن ؛ دم و دستگاه بهم زدن . قدرتی بهم زدن . بحاصل کردن .(یادداشت بخط مؤلف ).
|| باطل کردن . || منحل کردن (جمعیت حزب و غیره ). || قهر کردن با کسی . (فرهنگ فارسی معین ).