بی آب . (ص مرکب ) کنایه از بی رونق . (برهان )(آنندراج ) (شرفنامه ). بی طراوت . پژمرده
: و آن لبان کز وی برشک آمد عقیق آبدار
چون سفال بیهده بی آب و بی مقدار شد.
سوزنی .
|| که آب ندارد، چون بعض میوه ها از نوع بد یا محروم مانده از آب کافی . (یادداشت بخط مؤلف ). || خشک . عاری از آب و آبادانی
: چو منذر به نزدیک جهرم رسید
بر آن دشت بی آب لشکر کشید.
فردوسی .
بیابان بی آب و راه دده
سراپرده ای دید جایی زده .
فردوسی .
بیابان بی آب و کوزه شکسته
دو صدره فزونست از شهر و کندر.
ناصرخسرو.
هرچه جز از شهر بیابان شمر
بی بر و بی آب و خراب و بیاب .
ناصرخسرو.
پس سلیمان گفت شو ما را رفیق
در بیابانهای بی آب ای شفیق .
مولوی .
|| عدم جاه و شأن و شوکت . (برهان ). || خجل و شرمنده . (برهان ) (آنندراج ). شرمنده . (شرفنامه ).