بی جان شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بی حیات شدن . بی روان گردیدن
: بسا دشمنا کز تو بی جان شده
بسا بوم و بر کز تو ویران شده .
فردوسی .
وگر آز ورزیم و پیچان شویم
پدید آید آنگه که بی جان شویم .
فردوسی .
اگرچه رشته از تاب گهر بی جان و لاغر شد
کشیداز مغز گوهر انتقام آهسته آهسته .
صائب .