بیحاصلی . [ ص ِ ] (حامص مرکب ) بیهودگی . بی نفعی
: چنین گفت یک ره به صاحبدلی
که عمرم تبه شد به بیحاصلی .
سعدی .
تملق حجاب است و بیحاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی .
سعدی .
عمر بگذشت به بیحاصلی و بلهوسی
ای پسر جام میم ده که به پیری برسی .
حافظ.
اوقات خوش آن بود که با دوست بسر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود.
حافظ.
بیحاصلی نگر که شماریم مغتنم
از عمر آنچه صرف خور و خواب میشود.
صائب .