بیرون فکندن . [ ف
/ ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برون افکندن . بیرون افکندن . بیرون ریختن . بیرون انداختن
: گفت با خرگوش خانه خان من
خیز و خاشاکت از او بیرون فکن .
رودکی .
بعد از آنش از قفس بیرون فکند
طوطیک پرّید تا شاخ بلند.
مولوی .
رجوع به افکندن و فکندن شود. || خارج کردن .خود را از جائی خارج ساختن
: کرد رو به یوزواری یک ژغند
خویشتن را شد بدر بیرون فکند.
رودکی .