بی ریا. [ ] (ص مرکب ) (از: بی + ریا) مخلص و راستباز و صادق . (آنندراج ). صادق . مخلص . راست و باصداقت .(ناظم الاطباء). بدون تظاهر و خودنمائی
: اختیار دست او جود است جود بی ریا
اعتقاد رای او عدلست عدل بی عوار.
منوچهری .
زین جهانداران و شاهان و خداوندان ملک
هر که نبود بنده ٔ تو بی ریا و بی نفاق
هریکی را مال گردد بی ربا دادن حرام
هر یکی را زن شود بی هیچ گفتاری طلاق .
منوچهری .
پس از آن آمدن بدرگاه عالی از دل و بی ریا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
332). به رغبتی صادق و حسبتی بی ریا روی بعلاج بیماران آوردم . (کلیله و دمنه ).
چیست جواب تو بیاور که این
نیست خطا بل سخن بی ریاست .
ناصرخسرو.
از سر صفا متابعت بی ریا پیش گرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
157).
یک زمانی صحبتی با اولیا
بهتر از صد ساله طاعت بی ریا.
مولوی .
زیرا این دلق کهن فرعون وقتم بی ریا
میکنم دعوی که بر طور غمش موسی منم .
سعدی .
بدور لاله قدح گیر و بی ریا میباش
ببوی گل نفسی همدم صبا میباش .
سعدی .
رجوع به ریا شود.