بیزار شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مانده شدن . دلتنگ شدن . مأیوس گشتن . (ناظم الاطباء). دل آزرده شدن . نومید شدن . دلسرد شدن
: از یار به هر جوری بیزار نباید شد
وز دوست به هر زخمی افگار نباید شد.
(از سندبادنامه ص 186).
|| نفرت و کراهت داشتن . (ناظم الاطباء). متنفر شدن . کراهت داشتن . دل برکندن
: پس شعیب گفت ای خویشاوندان من اقرار آرید به یگانگی خدا که هرچه شما میکنید می بیند و میداند و بیزار شوید از این بتان که نمی بینند و نمی شنوند. (قصص الانبیاء ص
129). از آن روزباز که این گوش دعای او بشنید بیزار از اموال دنیا شد. (هجویری ).
چون ساقی می بنمود از آب قدح شمعی
پروانه شود زآتش بیزار بصبح اندر.
خاقانی .
دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی بینم .
عطار.
به اعتماد وفا نقد عمر صرف مکن
که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار.
سعدی .
-
از یکدیگر بیزار شدن ؛ مبارات . (تاج المصادر بیهقی ). این در موردی است که تنفر میان دو نفر باشد.
|| تبری جستن . برکنار شدن . دور شدن . دوری جستن . خویشتن بر کنار داشتن
: فلما تبین له انه عدوّ لِله ّ تبرا منه ان ابراهیم لاوّاه حلیم . (قرآن
114/9)؛ چون پدید آمد که وی بمرد بر کافری از وی بیزار شد و نیزش دعا نکرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
تو بیزار شواز ره و دین اوی
بنه دور ناخوب آیین اوی .
فردوسی .
-
بیزار شدن از دین ؛ برگشتن از آن
: گفت یا دین آور و از بت پرستی بیزار شو.... گفت شاها ایمان آورم بخدای و از بت پرستی بیزار شوم . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
|| برکنار شدن . دور شدن . دوری جستن . جدا شدن . رها شدن . برآمدن . بترک گفتن
: من این حق خود شما را دهم و از ملک خود بیزار شوم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
سرانجام قیصر گرفتارشد
وزو اختر نیک بیزار شد.
فردوسی .
که نزدیک ما او گنهکار شد
وزین تاج و اورند بیزار شد.
فردوسی .
مصر ایزد دادار بفرعون امین داد
کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار.
فرخی .
در بلا گر ز تو بیزار شوم بیزارم
از خدایی که فرستاد به احمد قرآن .
فرخی .
و اگر بخلاف این روم از پادشاهی و ملک بیزار شوم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
77). || عاصی شدن
: بیزار شو ز دیو که از شرش
دانا نرست جزکه به بیزاری .
ناصرخسرو.
ز بسکه معنی دوشیزه دید با من لفظ
دل از دلالت معنی بکند و شد بیزار.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
|| خلاص شدن از گناه و تقصیر و یا وام . (ناظم الاطباء).