بیزار کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب )دور کردن . جدا کردن . || براء. تبرئة. (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (ترجمان القرآن ) (دهار).
-
بیزار کردن کسی را ؛ تبرئه کردن او را. بری شمردن او را. (یادداشت مؤلف )
: زین دادگری باشی و زین حق بشناسی ...
کز خلق بخلقت نتوان کرد قیاسی
وز خوی و طبیعت نتوان کردن بیزار.
منوچهری .
|| متنفر کردن . (ناظم الاطباء). دور کردن . متنفر و دلزده کردن
: مرا بیزار کرد از اهل دولت دیدن دربان
به یک دیدن ز صد نادیدنی آزاد گردیدم .
سعدی .
|| مانده کردن . آزرده کردن . (ناظم الاطباء).