بی زبانی . [ زَ ] (حامص مرکب ) خاموشی . (ناظم الاطباء). سکوت
: چون مرا آفت ز گفتن میرسد
بی زبانی بر زبان خواهم گزید.
خاقانی .
لیکن بحساب کاردانی
بی غیرتی است بی زبانی .
نظامی .
من از بی زبانی ندارم غمی
که دانم که ناگفته داند همی .
سعدی .
|| عجز از سخن آوری . لالی . گنگی
: نه گویای سخن از بی زبانی
نه جویای طعام از ناتوانی .
نظامی .
-
با زبان بی زبانی ؛ نه آشکارا و به وضوح . به ایما و اشاره با حرکات و وجنات
: بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق
گفته وقت کشتن و حق را بزندان دیده اند.
خاقانی .
|| فقد زبان . نداشتن قدرت ناطقه و تکلم
: در او [ در نی ] جان نه و عشق جان منست
بدین بی زبانی زبان منست .
نظامی .
|| عدم فصاحت و زبان آوری . عجز در سخن بلیغ و رسا گفتن
: نه عجب کمال حسنت که بصد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی .
سعدی .