بی شرمی . [ ش َ ] (حامص مرکب ) بی حیایی . بی آزرمی . (ناظم الاطباء). وقاحت . سخت رویی . سترگی .بی حیایی . پررویی . شوخی . صفاقت . بی عفتی
: چو کژی کند مرد بیچاره خوان
چو بیشرمی آرد ستمکاره خوان .
فردوسی .
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشته سخنها بدو بازراند
که بی شرمی و بد بسی کرده ای
فراوان دل من بیازرده ای .
فردوسی .
این چه بی شرمی و بی باکی و بیدادگریست .
منوچهری .
شوم با آن صنم بهتر بکوشم
ز بی شرمی یکی خفتان بپوشم .
(ویس و رامین ، ص 102).
بسیار جای بود که بی شرمی باید کردن تا غرض حاصل شود. (منتخب قابوسنامه ص
38).
بکوی شوخی و بی شرمی و بداندیشی
اگر بدانی من نیک چستم و چالاک . سوزنی .
چه بی شرمی نمود آن ناخداترس
چو زن گفتی کجا شرم و کجا ترس .
نظامی .
ز بی شرمی کسی کو شوخ دیده ست
چو نرگس با کلاه زر کشیده ست .
نظامی .
کار مردان روشنی و گرمی است
کار دونان حیله و بی شرمی است .
مولوی .
میزنم لاف از رجولیت ز بی شرمی ولیک
نفس خود را کرده فاجر چون زن هندی منم .
سعدی .
شنیدم کان مخالف طبع بدخوی
به بی شرمی بگردانید ازو روی .
سعدی .
که دانا را به بی شرمی بینداخت .
سعدی .