بی طاقت . [ ق َ ] (ص مرکب ) (از: بی + طاقت ) ضعیف و ناتوان . (آنندراج ). بدون توانایی . (ناظم الاطباء). بی تاب و توان
: کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم ببرنائی فسارآهخته و لانه .
کسایی .
در طاعت بی طاقت و بی توش چرایی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش .
ناصرخسرو.
با طاقت و هوشیم ما و او خود
بی طاقت و بی هوش و بی توان .
ناصرخسرو.
گرچه بی طاقتم چو مور ضعیف
میکشم نفس و میکشم بارت .
سعدی .
خداوندان نعمت میتوانند
که درویشان بی طاقت برانند.
سعدی .
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش .
سعدی .
رجوع به طاقت شود.
-
بی طاقت شدن ؛ بی توان شدن . بی توش شدن
: سر در بیابان نهاد و میرفت تا تشنه و بی طاقت شد. (گلستان ، باب سوم ).
-
بی طاقت گشتن ؛ بی توان گشتن . بیتاب گشتن
: سنگ پشت ... آخر بی طاقت گشت . (کلیله و دمنه ).
|| بی تاب . (ناظم الاطباء). بی صبر و بی تحمل
: چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
بهواداری آن سروخرامان بروم .
حافظ.
-
بی طاقت و تاب شدن ؛ بی صبر و تحمل شدن . (ناظم الاطباء).