بیظ
نویسه گردانی:
BYẒ
بیظ. [ ب َ ] (ع مص )فربه شدن پس از لاغری . بوظ (معتل العین واوی ). (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ). رجوع به بوظ شود. || بوظ. افکندن مرد منی را در زهدان . (از لسان العرب ). افکندن آب را در زهدان . (یادداشت مؤلف ).
واژه های همانند
۴۳ مورد، زمان جستجو: ۱.۲۵ ثانیه
ذوات بیض . [ ذَ ت ُ ] (اِخ ) رجوع به ذات بیض شود.
گرمه بیز. [ گ َ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) غربال سوراخ تنگ را گویند. (برهان ). گرمه ویز با واو بهمین معنی است . (آنندراج ). منخل . آردبیز. (مهذب الاسما...
سام بیذ. (اِ مرکب ) قسمی از بیذات و سام بیذ کلمه ای است مرکب از سام + بیذ و چنانکه ابوریحان آرد: بیذ در تداول مذهب برهما بمعنی علم بچیزی ...
ابن بیض . [ اِن ُ ] (اِخ ) نام دزدی معروف به عرب . (مهذب الاسماء).
نام دیگر از ماه هشتم در سال های ایرانی است، که همان ماه آبان می باشد.
ریز و بیز. [ زُ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) ریزبیز. (ناظم الاطباء). رجوع به ریزبیز شود.
بیض القصب . [ ب َ ضُل ْ ق َ ص َ ] (ع اِ مرکب ) چیزی است چون صمغ که از نیشکر گیرند. (یادداشت مؤلف ).
سراب بیز. [ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پشتکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان واقع در 66 هزارگزی شمال خاوری گچساران و 6 هزا...
بیض البغل . [ ب َ ضُل ْ ب َ ] (اِخ ) لقب اسحاق بن ابراهیم بن محمدبن اسماعیل . رجوع به اسحاق ... شود.
بیض الدجاج . [ ب َ ضُدْ دَ ] (ع اِ مرکب ) نوعی از انگور قرمز و چون اندازه ٔ دانه های آن بقدر بیضه ٔ مرغ است ، بهمین جهت آن را بیض الدجاج (تخ...