بی عدد. [ ع َ دَ ] (ص مرکب ) (از: بی + عدد) بی عدّ. بی شمار. بی حساب . بی حد. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف )
: و اندر بیابان ایشان بربریانند بسیار بی عدد. (حدود العالم ). واندرین ناحیت آبهای بسیار است و بی عدد و توانگرترین ترکانند. (حدود العالم ).
گر او بی عدد سالیان بشمرد
بدشمن رسدتخت چون بگذرد.
فردوسی .
این دهد مژده بعمری بی حساب و بی عدد
و آن کند عهده بملکی بی کران و بی شمار.
منوچهری .
نوروز روز خرمی بی عدد بود
روز طواف ساقی خورشید خد بود.
منوچهری .
بدین صفات جهانی بزرگ دیدم وخوب
درین جهان دگر بی عدد صغار و کبار.
ناصرخسرو.
اگرچه بی عدد اشیا همی بینی درین عالم
ز خاک و بادو آب و آتش از کانی و از دریا.
ناصرخسرو.
وین هر چهار خواهر زاینده
با بچگان بی عدد و بی مر.
ناصرخسرو.
در همی نظم کنم لاجرم
بی عدد و مر به اشعار خویش .
ناصرخسرو.
هم از انواع اوانی بی عدد
کآنچنان در بزم شاهنشه سزد.
مولوی .
رجوع به عدد شود.