بی فرمان . [ ف َ ] (ص مرکب ) (از: بی + فرمان ) آن که محکوم کسی نشود. (آنندراج ). آن که مطیع هیچگونه حکم و فرمانی نباشد. مقابل بفرمان . (ناظم الاطباء). نافرمان . پریشان رو. خلیع. خودسر. (یادداشت مؤلف ). عَصی ْ. (زمخشری ). فاحش . فاحشه . (مهذب الاسماء). عاصی . (تفلیسی ): حرون ؛ اسب بی فرمان . (زمخشری )
: نه بفرمان من است این دل معشوقه پرست
همه فرمان من از این دل بی فرمان است .
میرمعزی .
روی اگر گویم بمن بنمای ننماید بمن
وای من وای آنکه چون من یار بی فرمان گرفت .
سوزنی .
|| بدون اجازه . بی دستوری
: این چیست که میگویی چنین سخنی بی فرمان امیر نگفته باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
685). بی فرمان شراب خوردن با غازی و ترکان سخت سهل است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
222). تا بفرمان ما بود نبی بود. رسول خواندمش چون بی فرمان هجرت کرد از خدمت ما یکسو شد [ یونس ] . (قصص الانبیاء ص
133). رجوع به فرمان شود.