بی فریاد. [ ف َ ] (ص مرکب ) (از: بی + فریاد) بی دادرس . بی فریادرس . آنجا که کس بفریاد کس نرسد. بی دادرس و چاره ناپذیر:
ای نگار ازحد گذشت این فتنه و بیداد تو
کی توان فریاد کرد از جور بی فریاد تو؟
سوزنی .
ای بسا در حقه ٔ جان غیورانت که هست
نعره های سر بمهر از درد بی فریاد تو.
سنایی .
-
بیابان بی فریاد ؛ عظیم دور. دره ٔ بیداد، سخت دور از آبادی . بی فریادرس ؛ آنجا که کس به فریاد کس نرسد.
-
راه بی فریاد ؛ بی فریادرس . آنجا که کس به فریاد کس نرسد و نه فریاد کس به کس رسد.
-
وادی بی فریاد ؛ بی فریادرس . که کس به فریاد کس نرسد
: ز استغنای حق گر یاد آریم
پی وادی بی فریاد آریم .
(اسرارنامه ).
|| نهایت عمیق که آواز به تک آن نرسد یا آواز از تک آن برنیاید و گاهی عمق غیر چاه را نیز خواسته اند. (جهانگیری ). سخت دورتک که آواز بدان نتواند رسید. بس دور که آواز نرسد. سخت عمیق . سخت پهناور. سخت پرآب . (یادداشت مؤلف ). || که فریاد بدان نرسد. دور از صدارس . مجازاً، مرتفع. بلند. سخت رفیع. عظیم . شامخ . (یادداشت مؤلف ). بسیار بلند. (جهانگیری ).
-
کوه یا کوهساری بی فریاد ؛ دور از صدارس . مرتفع. سخت بلند
: ضعیف گشته در این کوهسار بی فریاد
غریب مانده بر این آسمان بی پهنا.
مسعودسعد.
بر سر کوههای بی فریاد
شد جوانی من هبا و هدر.
مسعودسعد.
|| بطور تعمیم ، هر چیز منیع و نادسترس یا آوازنارس را بی فریاد و بی فغان و غیره گفته اند. (جهانگیری ). || ظالم . جافی . جائر. (یادداشت مؤلف )
: روزگاریست سخت بی فریاد
کس گرفتار روزگار مباد.
مسعودسعد.
ای بسا در حقه ٔ جان غیورانت که هست
نعره های سر بمهر از درد بی فریاد تو.
سنایی .
در محنت این زمانه ٔ بی فریاد
دور از تو چنانم که بداندیش تو باد.
وطواط.