بی فسار. [ف َ ] (ص مرکب ) (از: بی + فسار، مخفف افسار) بی افسار. || رها. لگام گسیخته . سرخود
: نگه کن بدین بی فساران خلق
تو نیز از سر خود فروکن فسار.
ناصرخسرو.
ازیرا سزا نیست اسرارحکمت
مراین بی فساران بی رهبران را.
ناصرخسرو.
ابلیس در جزیره ٔ تو برنشست
بر بی فسار سخت کش توسنش .
ناصرخسرو.
رجوع به افسار شود.