بی قدر. [ ق َ ] (ص مرکب ) (از: بی + قدر) بی رتبه و بی عزت . (آنندراج ). بی عزت . بی رتبت . حقیر و آنکه قدر و مرتبه ٔ وی را کسی نشناسد. (ناظم الاطباء). بی خطر. حقیر. بی مقدار. (یادداشت مؤلف ). بی عزت . بی احترام
: هر کس که شاد نیست بقدر و بجاه او
بی قدر باد نزد همه خلق و بی خطر.
فرخی .
مر گوهر باقیمت و با قدر و بهارا
اینها نه سزااندکه بی قدر و بهااند.
ناصرخسرو.
خسیس است و بی قدر بی دین اگر
فریدونش خالست و جمشید عم .
ناصرخسرو.
بی رتبت تو گردون بی قدر چون زمین
با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر.
مسعودسعد.
|| بی ارزش . بی بها
: اگر شبها همه قدر بودی شب قدر بی قدر بودی . (گلستان ).
-
بی قدر شدن ؛ بی اعتبار شدن . بی ارزش شدن
: چون بوی که از مشک جدا گشت و زر از سنگ
بی قدر شود مشک وشود سنگ مزور.
ناصرخسرو.
اگر آنرا خلافی روا دارم ... عهد من در دلها بی قدر شود. (کلیله و دمنه ).
-
بی قدر کردن ؛ بی اعتبار کردن
: پیچند بزر رخنه ٔ اشعار مرا
۞ بی قدر مکن بگفت گفتار مرا.
شهید.
-
بی قدر و قیمت ؛ بی ارزش و بها
: نشد بی قدر و قیمت سوی مردم
ز بی قدری صدف لؤلوی شهوار.
ناصرخسرو.
رجوع به قدر شود.