بی کسی . [ ک َ] (حامص مرکب ) حالت و کیفیت بی کس . بی خویشاوندی . || غربت . تنهایی . (ناظم الاطباء)
: چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک اﷲ
که روز بی کسی آخر نمیروی ز سرم .
حافظ.
|| بی یاوری . (ناظم الاطباء). بی یار و یاوری
: من نه از بی کسی اندر کف تو دادم دل
که مرا جز تو بتانند بخوبی چو پری .
فرخی .
فریاد ز بی کسی نه رایست
آخر کس بی کسان خدایست .
نظامی .
وز بی کسی تو در چنین درد
میگفت و بر آن دریغ میخورد.
نظامی .
قافله شد واپسی ما ببین
ای کس ما بی کسی ما ببین .
نظامی .
|| بینوایی . بیچارگی . || سکنه نداشتن . غیرمسکون بودن . و رجوع به بی کس شود.