بی کیار. [ کیا
/ ک ُ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) بجلدی . بچالاکی . بی کاهلی . (یادداشت مؤلف ). با زرنگی . تند
: مرد مزدور اندر آغازید کار
پیش او دستان همی زدبی کیار.
رودکی .
بدو گفت بهرام شو پایکار
بیاور که سرگین کشد بی کیار.
فردوسی .
بر مهتر زرق شد بی کیار
که برسم یکی زو کند خواستار.
فردوسی .
بخان براهام شو بی کیار
نگر تا چه یابی نهاده بیار.
فردوسی .
رجوع به کیار شود.