بیل . (اِ) آلتی باشد آهنی که باغبانان و امثال ایشان زمین بدان کنند. (برهان ). آلتی سرپهن که تره کاران بدان کلوخ یکسوی کنند و زمین را بکاوند. (شرفنامه ٔ منیری ). آلتی است آهنی که سر آن پهن باشد بدان زمین را کاوند. (غیاث ) (آنندراج ). آلتی آهنین و پهن و دارای دسته ای چوبین که بدان زمین کاوند. (ناظم الاطباء). آلتی آهنین با دسته ٔ بلند چوبین که بدان گل سازند و خاک بردارند یا زمین باغ وجز آن بگردانند. (یادداشت مؤلف ) (منتهی الارب ). انگز. (برهان ). گراز. بال . فانهم اهل الکوفه یسمون المسحاة بال و بال بالفارسیة بیل ، او کلند. (از البیان والتبیین ج
1 ص
232): بال ؛ بیل آهنی و کلنگ که بدان زمین زراعت را اصلاح کنند. وآر؛ بیلهای گل کنی . هذاة؛ بیل آهنی . (منتهی الارب ). مسحاة؛ بیل آهنی
: تو برزیگری بیلت آید بکار.
(یادداشت مؤلف ).
چون درآمد آن کدیور مرد زفت
بیل هشت و داسگاله برگرفت .
رودکی .
با دوات و قلم و شعر چکارست ترا
خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ .
ابوحنیفه ٔ اسکافی .
بیل نداری گل صحرا مخار
آب نیابی جو دهقان مکار.
نظامی .
برکنم از زمین دل بیخ امل به بیل غم
خار اجل ز راه جان برنکنم دریغ من .
خاقانی .
دل بسر بیل غم درخت طرب را
بیخ و بن از باغ اختیاربرافکند.
خاقانی .
سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل .
سعدی .
یکی آهنین پنجه در اردبیل
همی بگذرانید پیکان ز پیل .
سعدی .
-
بیل خوردن ؛ کولیده شدن . شیار شدن : این باغ امسال بیل نخورده است . (یادداشت مؤلف ).
|| پارویی را گویند که کشتی بانان بجهت راندن غراب سازند. (برهان ). چوبی که کشتی را بدان در آب برانند. (شرفنامه ٔ منیری ). تخته ای باشد بر هیأت بیلی که بر سر چوبی نصب نمایند و کشتی و امثال آن بدان برانند و آن را بیله نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ سروری ) (از رشیدی ). چوبی که به یک سر آن قطعه های تخته وصل کنند و کشتی و «غراب » را بدان میرانند. (غیاث ). تخته ای است به هیأت بیل که بر سر چوبی نصب کنند و کشتی و غراب را برانند. (انجمن آرا) (آنندراج ). آلتی مانند پاروب که کشتی و قایق را بدان رانند. (ناظم الاطباء). بیل کشتی . خله . فَیَه . مجذاف . مجذف . فَه . مجدف . پاروی کشتی رانی . (یادداشت مؤلف ). غاروف . مغدف . مقذف . مقذاف . بیل کشتی رانی . (منتهی الارب ): بلیج السفینة؛ بیله ٔ کشتی (معرب است ). (منتهی الارب ). مؤلف در یادداشتی نویسد بیل آلتی از آلات ملاحان است یا دنبال کشتی و نمیدانم چیست و آن غیر خله و پارو باشد. آنگاه این دو شعر عسجدی و منوچهری را بشاهد ذکر کرده است
: تو گفتی هر یکی زیشان یکی کشتی شدی زان پس
خله ش دو پای و بیلش دست و مرغابیش کشتی بان .
عسجدی .
چو کشتیی که بیل او زدم او
شراع او سرون او قفای او.
منوچهری .
آنکه گر موجی زند بحر دلش نبود تمام
زورق انعام او را بیل و لنگر باد و خاک .
کمالی بخاری .
|| سبد سرگین کشی و کناسی . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || (هزوارش ، اِ) به لغت زند و پازند بمعنی چاه باشد مطلقاً که بعربی بیر خوانند. (برهان ) (آنندراج )(ناظم الاطباء). بیلای . رجوع به بیلای شود. || (هندی ، اِ) نام میوه ای است در هندوستان شبیه به بهی عراق . (برهان ) (آنندراج ). به باشد و آن را بل نیزگویند و از آن مربا بپزند و آن را مربای بیل گویند.(فرهنگ جهانگیری ). یک نوع میوه شبیه به زردآلو. (ناظم الاطباء). ثمر درخت هندی است بقدر سیب و بی پیه و با عفوصت و قبض و رایحه ٔ او شبیه بخمر و بسیار خوشبوو درخت او قریب بدرخت سیب و برگش از آن کوچکتر و آن را به فارسی انار هندی گویند. رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن و مخزن الادویه و تذکره ٔ داود ضریر انطاکی شود. || (اِ) کلیه و گرده . || توپچی . || باغبان . (ناظم الاطباء). || ظاهراً هم چون ویل بمعنی شهر باشد و در آخر نام بعضی از شهرها بصورت مزید مؤخر آمده است و با کلمه ٔ «پل » یا «پالا»
۞ از یک ریشه است .(از یادداشت مؤلف ): اربیل (شهری در عراق عرب ). اردبیل (شهری در آذربایجان ). اندبیل (قریه ای نزدیک هروآباد خلخال ). دزبیل . دشت بیل (در بخش اشنویه ). زربیل .سنبیل . شوره بیل . صفدبیل (شهری است به ارمینیه بنا کرده ٔ انوشیروان ). (منتهی الارب ). قندابیل (شهری به مملکت سند). قندابیل (یوم ). (مجمع الامثال میدانی ). کنابیل . بهزبیل . هرزبیل (بین راه تهران و رشت نزدیک رستم آباد و فیل ده ). (یادداشت مؤلف ). || (پیشوند) مزید مقدم در بعضی نامها، بیلقان . بیلمان . بیلان رودبار. (یادداشت مؤلف ).