بی محابا.[ م ُ ] (ص مرکب ) (از: بی + محابا «عربی ») بی تکلف و بی ادب . (ناظم الاطباء). بی آزرم . (یادداشت مؤلف ). رجوع به محابا شود. || ناپرهیزگار. بآزادی و بیدریغ. (ناظم الاطباء). || بی پروا. بی نگرش . (یادداشت مؤلف ). بی ملاحظه
: تا نیکو و زشت بی محابا با او بازمینماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
99). خردمند آنست که بنعمتی و عشوه ای که زمانه دهد فریفته نشود و برحذر میباشد از بازستدن که سخت زشت ستانند و بی محابا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
237). خواجه ٔبزرگ گفت : بباید رفت و از من درین باب پیغامی سخت گفت جزم و بی محابا بدرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
259). ما سخت ترسیدیم از آن سخن بی محابا که خلیفه را گفتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
425). آنچه شما در این دانید بی محابا بازگوئید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
540).
شاها مترس خون ستمکاره ریختن
می ریز بی محابا خوه شای و خوه مشای .
سوزنی .
یوسفی را که ز سیاره بصد جان بخرید
بی محاباش بزندان مدر بازدهید.
خاقانی .
اولاد پیدا آمده خلقی بصحرا آمده
پس بی محابا آمده بر بیش و برکم تافته .
عطار.
جانب دیگر گرفت آن مرد زخم
بی محابا بی مواسا بی زرحم .
مولوی .
پشه ای نمرود را با نیم پر
میشکافد بی محابا مغز سر.
مولوی .
... دست تعدی دراز کرد و میسر نمیشد و بضرورت تنی چند را فروکوفت و مردمان غلبه کردند و بی محابایش بزدند. (گلستان ). یکی از فضلا تعلیم ملکزاده ای همی داد و ضرب بی محابا زدی وزخم بی قیاس نمودی . (گلستان ). چندانکه ریش و گریبانش بدست جوان افتاد بخود درکشید و بی محابا فروکوفت . (گلستان ). و بی محابا در فساد و رسوائی ... چنان بود که بنی آدم طاقت آن نتواند آورد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص
74). بی محابا جمعی را پاره پاره میکردند. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص
113). ملک بن عامر و مصاحبان او را بدیدندکه اسبان خود را بی محابا در فرات و آب دجله انداخته بودند. (تاریخ قم ص
269). رجوع به محابا شود.
-
بی محابا پلنگ ؛ کنایه از دنیا و روزگار است و کنایه از مرگ و موت هم هست . (برهان ) (آنندراج ) (از انجمن آرا)
: مگر با من این بی محاباپلنگ
چو رومی و زنگی نباشد دورنگ .
نظامی .