بی مدارا. [ م ُ ] (ص مرکب ) که مدارا نداشته باشد. بی لطف و نرمی و ملاطفت
: که آن هر سه تن کوه خارا بدند
جفا پیشه و بی مدارا بدند.
فردوسی .
نشد بر ما نشانش آشکارا
کجا بردش سپهر بی مدارا.
نظامی .
تا گردش دور بی مدارا
کردش عمل خود آشکارا.
نظامی .
تیری زده چرخ بی مدارا
خون ریخته از تو آشکارا.
نظامی .
-
بی مدارا شدن ؛ بی لطف و مهر و نرمی شدن . بی گذشت شدن
: چو رازت بشهر آشکارا شود
دل بخردت بی مدارا شود.
فردوسی
چو زو این کژی آشکارا شود
بناچار دل بی مدارا شود.
فردوسی .
و رجوع به مدارا و مداراة شود.