بی مزه . [ م َ زَ
/ زِ
/ م َزْ زَ
/ زِ ] (ص مرکب ) دارای طعم نامطبوع . بدطعم . بی طعم . ناگوارد. (ناظم الاطباء). نامطبوع . (یادداشت مؤلف ). کریه . ناخوش آیند. نفرت آور. بی طعم
: ورا ازتن خویش باشد بزه
بزه کی گزیند کسی بی مزه .
فردوسی .
عالم جسمی اگر از ملک اوست
ملکی بس بی مزه و بی بقاست .
ناصرخسرو.
آنرا طلب ای جهان که جویانست
این بی مزه ناز و عز و رامش را.
ناصرخسرو.
مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا
که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود.
ناصرخسرو.
همچنانکه ضعیفی این قوت عیش بر مردم ناخوش و بی مزه دارد ضعیفی نیروی شجاعت نیز.... (نوروزنامه ).
گر بر درخت مازو بلبل ز لفظ تو
انشا کند نوا و صفیری زند حزین
نبود عجب که مازوی بی مغز و بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین .
سوزنی .
-
بی مزه شدن ؛ نامطبوع و کریه شدن . ناخوش آیند شدن
: بی مزه شد عشقبازی زین جهان بی مزه
عاشقان را دیده تر شد زین گروه خشکسال .
سنائی .
-
بی مزه کردن زندگانی کسی را ؛ عیش او را منغص کردن . (یادداشت مؤلف ).
|| تفه . که مزه ندارد یا مزه ناتمام دارد. نه شور و نه تلخ و نه شیرین و نه غیره . مسیخ . شیت . شیت و لیوه . ویر.صلف . امسخ . عدیم الطعم . مسیخ الطعم . وشیل . ویشیل (بلهجه ٔ طبری ). (یادداشت مؤلف ). بی طعم . (ناظم الاطباء). رجوع به شیت در این معنی شود.