بی نفس . [ ن َ ف َ ] (ص مرکب ) (از: بی + نفس ) آنکه دَم نداشته باشد. (آنندراج ). دم بسته و بیدم . (ناظم الاطباء). ضعیف . عاجز. که از فقر و عجز دم بر نتواند آوردن
: بی نفسی را که زبون غمست
یاری یاران مددی محکم است .
نظامی .
-
جان بی نفس ؛ سخت درمانده
: نیست ما را جز خموشی لذتی از زندگی
ما بجان بی نفس مانند ماهی زنده ایم .
صائب .
فلان جان بی نفس از در آمد؛ نفس زنان و سخت درمانده و از تاب و توان رفته .
-
مرغ سیاه بی نفس ؛ بادمجان (در تداول عوام گیلانیان ).
|| در شاهد زیر بمعنی کسانی که قدرت دم برآوردن ندارند. و بمعنی خموش و عاجز و مضطر نیز می باشد
: اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان ... باشند و.... نه مشبهیان اصفهان و... بی نفسان ابهر. (کتاب النقض ص
475).