بی وفا. [ وَ ] (ص مرکب ) (از: بی + وفا) که وفا ندارد. مقابل وفادار. مقابل باوفا. کسی که عهد و پیمان را بسر نبرد و دوستی را به آخر نرساند. (ناظم الاطباء). زنهارخوار. کسی که پای بند وفا نیست
: با خردومند بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت .
رودکی .
[ مردم ساردان ] مردمانی اند شوخروی ... و بی وفا و خونخواره . (حدود العالم ).
بدان ای پسر کاین جهان بی وفاست
پر از رنج و تیمار و درد و بلاست .
فردوسی .
سه روز اندرین کار بگریست زار
از آن بی وفا گردش روزگار.
فردوسی .
میان برادر به دو نیم کرد
چنان بی وفا ناسزاوار مرد.
فردوسی .
برفت یار بی وفا و شد چنین
سرای او خراب چون وفای او.
منوچهری .
سفله جهان بی وفاست ای بخرد
با تو کجابی وفا قرار کند.
ناصرخسرو.
که دنیا حریف دغا است و زمانه دوست بی وفاست . (قصص الانبیاء ص
241).
یکعهد کن این دو بی وفا را
یکدست کنی چهار پا را.
نظامی .
نیفتاد آن رفیق بی وفا را
که بفرستد سلامی خشک ما را.
نظامی .
داد مراروزگار مالش دست جفا
با که توانم نمود نالش از این بی وفا.
خاقانی .
جهان را ندیدم وفاداریی
نخواهد کس از بی وفا یاریی .
سعدی .
من پیر سال و ماه نیم یار بی وفاست
بر من چو عمر می گذرد پیر از آن شدم .
حافظ.
|| بی حقیقت . || غدار. (ناظم الاطباء). غدور. غادر. غدیر. غدارة؛ زن بی وفا. (منتهی الارب ). شوخ چشم
: مرا اندرین کار یاری کنید
بر این بی وفا کامکاری کنید.
فردوسی .
ولیکن چو بد ز اختر بی وفاست
چه گویم که امروز روز بلاست .
فردوسی .
بدو گفت کاینک سر بی وفا
مکافات سازم جفا را جفا.
فردوسی .
که کرد آنچه کردی تو ای بی وفا
ببینی کنون زخم تیغ جفا.
فردوسی .
بدو دوک و پنبه فرستد نثار
تفو بر چنین بی وفا شهریار.
فردوسی .
بی وفا هست دوخته به دونخ
بدگهر هست هیزم دوزخ .
عنصری .
از ایشان غافل و طبع بی وفای روزگار از ایشان بی خبر. (سندبادنامه ص
121).
چه نیکی طمع دارد آن بی وفا
که باشد دعای بدش در قفا.
سعدی .
|| ناسپاس . نمک بحرام . (ناظم الاطباء)
: هرچه بمن رسیده بود... خوش گشت که این کافرنعمت بی وفا را فروگرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
69). و آن غلامان بی وفا را که آن ناجوانمردی کردند بسیار بنواختند و امیری ولایت و خرگاه دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
643). || ناپایدار. (ناظم الاطباء).