بیهش شدن . [ هَُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بیهوش شدن . از خود بیخود گشتن
: هر آنکس که از دور بیند ترا
شود بیهش و برگزیند ترا.
فردوسی .
رجوع به بیهش و بیهوش شدن و هوش شود. || از هوش و خرد دور شدن
: ای شده مدهوش و بیهش پندحجت را بدار
کز عطای پند برتر نیست در دنیا عطا.
ناصرخسرو.
-
بیهش شده ؛ بیهوش شده . که هوش خود از دست داده باشد. ازخودرفته
: بیدار شو از خواب و نگه کن که دگربار
بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش .
ناصرخسرو.