بیهوده گوی . [ دَ
/ دِ ] (نف مرکب ) بیهوده گو. هزال . بَذی ّ. هوب . هذاء: رجل هذاءة؛ مرد بسیار بیهوده گوی از بیماری یا خواب . صیغ؛ کذّاب بیهوده گوی سخن آرا. ابی العبر؛ بیهوده گوی فسوس کننده . (منتهی الارب )
: شاعر که دید با قد
۞ کاونجک
بیهوده گوی و نحسک وبوالفنجک
۞ ؟
منجیک (از حاشیه ٔ لغت فرس اسدی نخجوانی ).
بسا خودنمایان بیهوده گوی
که باشند در بزمگه رزمجوی .
امیرخسرو.
رجوع به بیهده گوی شود.