پاکدامن . [ م َ ] (ص مرکب ) عفیف .عفیفه . باعفاف . پاک . خشک دامن . پاکجامه
: یکی پاکدامن که آهسته تر
نکوتر بدیدار و شایسته تر.
فردوسی .
زن پاکدامن به پرسنده گفت
که شویست و هم کودک اندر نهفت .
فردوسی .
جوان گفت و آن پاکدامن شنید
ز گفتار او خامشی برگزید.
فردوسی .
سوی کردیه نامه ای بد جدا
که ای پاکدامن زن پارسا.
فردوسی .
پاکدامن چون زید بیچاره ای
اوفتاده تا گریبان در وحل .
سعدی (گلستان ).
در حق من بدرد کشی ظن ّ بد مبر
کآلوده گشت خرقه ولی پاکدامنم .
حافظ.
عیبم بپوش زنهار ای خرقه ٔ می آلود
کان پاک پاکدامن بهر زیارت آمد.
حافظ.
حافظ بخود نپوشید این خرقه ٔ می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را.
حافظ.