پای باف . (نف مرکب ) جولاهه . (اوبهی ) (رشیدی ). جولاه . (اسدی ).حائک . نساج . گوفشانه . بافنده . (برهان )
: کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بیکار باشند سرشان بکاف .
ابوشکور.
گفتم از جود او عنابر کیست
گفت بر پای باف
۞ و بر ضرّاب .
عنصری .
داند خرد که تاب نیارد بروز رزم
با جمله ٔ رکاب گران جمله پای باف . (کذا).
آذری (از فرهنگ جهانگیری ).