پای بست . [ ب َ ] (ن مف مرکب ) گرفتار. پای بسته . مقید. اسیر محبت . (برهان )
: بعد از اعلام احوال آن جماعت که پای بست دام فعل خویش گشته بودند. (جهانگشای جوینی ).
گشاده ره پیل تا در شکست
از ایشان نگردد سپه پای بست .
اسدی .
هر که او پای بست روی تو شد
پشت دست از نهیب برخاید.
خاقانی .
کجا باز داند چو شد پای بست
که خواهد زبردست سلطان نشست .
امیرخسرو.
دل پای بست زلف تو شد عقل ازو مجوی
عاقل نمیگذارد بر دم مار پای .
(از خزان و بهار کاشف شیرازی ).
قنّاد را گمان که دلم پای بست اوست
غافل ازآنکه رشته ٔ پشمک بدست اوست .
میرزا اشتها.
|| ایستاده و منتظر. (برهان ). || (اِ مرکب ) بُن . بُنلاد. پی . اساس . بنیان
: خانه از پای بست ویران است
خواجه در بند نقش ایوانست .
سعدی .
اوّل اندیشه و آنگهی گفتار
پای بست آمده ست ، پس دیوار.
سعدی .
سرائی کنم پای بست از رخام
درختان سقفش همه عود خام .
سعدی .
|| (ص مرکب ) بیکار. (برهان ).