پای زهر. [ زَ ] (اِ مرکب )پادزهر. پازهر. فازهر. تریاق . تریاک
۞ : و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم بسیار است و معدن سرب و نشادر و سیماب و چراغ سنگ و سنگ پای زهر و سنگ مغناطیس . (حدود العالم ).
که او گاه زهراست و گه پای زهر
تو جوینده تریاک از زهر بهر.
فردوسی .
مبادا که گستاخ باشی بدهر
که از پای زهرش فزونست زهر.
فردوسی .
بدو گفت هرمز که بر پای زهر
میالای زهر ای بداندیش دهر.
فردوسی .
همی ترس ازین کین گزاینده دهر
مگر زهر ساید بدین پای زهر.
فردوسی .
چو شد گرسنه نان بود پای زهر
به سیری نخواهد ز تریاک بهر.
فردوسی .
دوان خوش بیامد بر شهریار
چنین گفت کای شاه پرهیزکار
ز گیتی سخن پرسم از تو یکی
گر ایدونکه پاسخ دهی اندکی ...
بدو گفت آنرا که مارش گزید
همی از تن و جان بخواهد برید
یکی دیگری را بود پای زهر
گزیده نیابد ز تریاک بهر
سزای چنین مرد گوئی که چیست
که تریاک دارد درم سنگ بیست
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که خونیست آن مرد تریاک دار.
فردوسی .
بفرمود تا پای زهر آورند
ز گنج کهن یا ز شهر آورند.
فردوسی .
و رجوع به پازهر و پادزهر شود.