پایکوب . (نف مرکب ) پای باز. رقاص . (دهار) (السامی ). بازیگر
: یکی پایکوب و دگر چنگ زن
سدیگر خوش آواز انده شکن .
فردوسی .
یکی [ از دختران ] چامه گوی و دگر چنگ زن
سوم پای کوبد شکن بر شکن .
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1879).
و بر لب آب مطربان ترمذ و زنان پایکوب و طبل زن افزون از سیصد تن دست بکار بردند. (تاریخ بیهقی ). پنجاه هزار درم بدین مطربان و پای کوبان ... (تاریخ بیهقی ).
ترا شاید آن گلرخ سیمتن
که هم پایکوبست و هم چنگ زن .
اسدی .
شده غمگسارنده شان هر دو زن
گه این پایکوب و گه آن دستزن .
اسدی .
من رانده بهم ، چو پیشگه باشد
طنبوری و پایکوب و بربطزن .
ناصرخسرو.
|| (ن مف مرکب ) لگدکوب .