پای کوبیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) زدن کف پای بر زمین یا چیزی دیگر بسختی . رقص . پای بازی کردن . رقصیدن
: یکی چامه گوی و دگر چنگ زن
یکی پای کوبد شکن بر شکن .
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1879).
آنکه گوید های و هوی و پای کوبد هرزمان
آن بحق دیوانگی باشد مخوان آنرا طرب .
ناصرخسرو.
بیندیش از آن خر که بر چوب منبر
همی پای کوبد به الحان قاری .
ناصرخسرو.
آن یکی برجهد چو بوزنگان
پای کوبد بنغمه ٔ طنبور.
ناصرخسرو.