پای ملخ . [ ی ِ م َ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ناارز. چیز بی مقدار. ناچیز. بسیار حقیر
: عیبم مکن و بدار معذور
پای ملخی است تحفه ٔ مور.
اگر بریان کند بهرام گوری
نه چون پای ملخ باشد ز موری .
سعدی .
دجله بود قطره ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور.
خواجو.
-
امثال :
ارمغان مور پای ملخ باشد ؛ ان الهدایا علی مقدار مُهدیها. برگ سبزیست تحفه ٔ درویش . از درویشان برگ سبزی از رندان قاب گرگی .
-
پای ملخ پیش سلیمان بردن یا پای ملخ نزد سلیمان فرستادن ؛ زیره به کرمان بردن ، خرما سوی هجر بردن
: همی شرم دارم که پای ملخ را
سوی بارگاه سلیمان فرستم .
انوری .
شعر فرستادنت دانی ماند به چه
مور که پای ملخ پیش سلیمان برد.
جمال اصفهانی .
پای ملخی پیش سلیمان بردن
عیب است ولیکن هنر است از موری .
سعدی .
لایق نبود قطره به عمان بردن
خار و خس صحرا به گلستان بردن
اما چتوان که رسم موران باشد
پای ملخی سوی سلیمان بردن .
تو سلیمانی و من مورم و جز مور ضعیف
نزل پای ملخی نزد سلیمان که برد.
ابن یمین .